برای لحظه حال

برای دلم مینویسم چون خودمو دوست دارم.

برای لحظه حال

برای دلم مینویسم چون خودمو دوست دارم.

تو ذهن خود نیستی.

گدایی سی سال کنار جاده ای نشسته بود.یک روز ، غریبه ای از کنار او می گذشت. گدا ،بطور اتوماتیک ، کاسه ی خود را به سوی غریبه گرفت و گفت:"بده در راه خدا!" غریبه گفت: "چیزی ندارم  تا به تو بدهم" آنگاه از غریبه پرسید:"آن چیست که رویش نشسته ای ؟"گدا پاسخ داد"هیچی!یک صندوق قدیمی ست.تا زمانی که یادم می آید،روی همین صندوق نشسته ام."غریبه پرسید:"آیا تا کنون داخل صندوق را دیده ای؟"گدا جواب داد:"نه، برای چه داخلش را ببینم؟در این صندوق هیچ چیز وجود ندارد."غریبه اصرار کرد:"چه عیبی دارد؟نگاهی بداخل صندوق بینداز."گدا کنجکاو شد وسعی کرددر صندوق را بازکند. ناگهان در صندوق باز شد وگدا با حیرت و ناباوری وشادمانی مشاهده کردکه صندوقش پر از جواهر است. 

من همان غریبه ام که چیزی ندارم تا به تو بدهم، اما به تو می گویم نگاهی به درون بینداز. نه درون صندوقی.بلکه درون چیزی که به تو نزدیکتر است: درون خویش.

نظرات 2 + ارسال نظر
ساوا یکشنبه 1 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 20:28 http://www.bashia.blogsky.com

سلام
وب زیبایی دارید

ata یکشنبه 15 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 23:08 http://iranforyou.blogfa.com

سلام به آبجی دنیای خوب و گلم
خوبی؟
خوشی؟
شرمنده ام به خدا - چندین روزه کلاً گرفتارم و نتونستم بیام به نت - امتحانات دانشگاه و درس خوندن و کار و ثبت نام دانشگاه و .........................
چه خبرا؟؟؟
باور کن من خیلی به یادت بودم تا الان ها!!! گفتم امشب هرجور شده باید بیام و به شما یه سری بزنم و عرض سلامی کنم
خوشحال شدم که من رو از یادت نبردی
دوستت دارم آبجی جونم
مواظب خودت باش
به من سر بزن زود زود
منتظرت هستم

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد